حواشی
خاصیت حاشیه اینه که به جز در ابتدای امر منفعله. حاشیه حرکتی نمیکنه، به سمتت نمیاد، از یه جایی به بعد چشمک هم نمیزنه، کلا یه گوشه نشسته. این تویی که به سمتش میری. تویی که بهش آلوده میشی. و میخای که بشی.
حاشیه تو کار خیلی اذیت میکنه. بچهها به واسطه ذهن سرشار و هوش بیش از حد نرمالی که دارن زیاد به حواشی دامن میزنن. تلاش برای دور نگهداشتنشون هم متهم میشه به کشتن استعداد و دیکتاتوری و ...
کنترل حاشیه تو زندگی شخصی هم کار سختیه. تقریبا میشه گفت ما در متن زندگی نمیکنیم. عموم ملت در حاشیه زندگی میکنن و حتی با چک کردن مدام اخبار سلبریتیها و اینفلوئنسرا و ورزشیا و سیاسیون همش سعی میکنن تو حاشیه هم بمونن.
و البته حاشیه چیزی نیست که فقط روی چیزهای منفی بشینه. قرآن خوندن شب امتحان میشه حاشیه.
نگرش ما در هر استیتی که هستیم حاشیه رو میسازه. درواقع ورودیهای این تابع میشن جریانات روزمره+استیت بدنی+استیت ذهنی+ ساختار تصمیمگیری و خروجیش میشه دغدغه
ساختار تصمیمگیری این تابع که ورودیشه به این اشاره داره که شیوه مواجهه تو با دنیا چطوره. یکی عجوله یکی احساسیه یکی مهربونه یکی سختگیره یکی منطقیه و ... هرکی یه ساختاری داره برای تصمیمگیری و مواجهشدن با دنیا و این شاید موثرترین ورودی این تابع باشه.
خروجیش عجیبه که از جنس دغدست. یعنی دغدغه و دلمشغولی اصلی و موضعی ما خروجی این تابع ماست. وقتی به حاشیه میره که رو چیز نباید متمرکز بشی. و چطور مشخص میشه یه چیزی باید هست یا نباید. بر اساس همین ساختار تصمیمگیری. یعنی اگر دنیا کاملا باب طبع و میل ما بود، ما با ساختار تصمیمگیریمون هرکاری که میکردیم درست بود. فرضا ما پادشاه بودیم. هرکاری که میکردیم کسی حرفی نمیزد. انگار هر کار ما کاملا در مسیر درسته. اما ازونجایی که اینجوری نیست پس وقتی یه کار در راستای چیزی که در لحظه تصمیمگیری بهش فکر کردی جلو نمیره، اون کار میشه حاشیه. و خوب چیه که مهمترین عامل در تعیین و تبیین نتیجه هست؟زمان. و چیه این زمان واقعا که در این مجال نمیگنجه
حسی که الان دارم بعد تحمل یک دوره پر فشار کاری که همراه با مسئولیتهای فزاینده برای من بود اینه که ورودیهای این تابع من دیگه دارن خیلی اذیت میکنن.
جریانات روزمره اونجوری که میخام جلو نمیره. زمان امتحاناست، دولوپر نیست، ملت خستگی و دغدغههای شخصی زیاد دارن، علی که اتفاقا الان باید میبود تا من مشورت بکنم نیست، حتی ملت رفتارای رو مغز منو بیشتر نشون میدن، حتی آهنگهایی که پلی میشه همه دارن یه سیخی به من میدن. اینا چیزایین که ذهن منو واقعا تحریک و بعضا تخریب میکنن. استیت بدنی من مناسب نیست. دندونم واقعا اذیت میکنه. خستگی بر من مستولیه. ساعت خوابم رو هرچه میکنم درست نمیشه. عمده شبا مجبورم به علی یه سری بزنم و خوابم میره تا ساعت ۲. سیگار هم همچنان اثر لشکنندگیشو داره و بدنم بدجوری شرطی سیگار شده. یه لوپ معیوب. استیت ذهنی آشفته است. در هر مسالهای که درگیرش ۱۰۰ تا مولفه اثر گذاره. شما فقط به مساله سرمایهگذاری نگاه بنداز. چقدر مولفه روش اثر داره که من باید حواسم باشه؟ بازیگرای بازار چه میکنن، فضای کلی اقتصاد کشور چطوره، فضای محصولت چطوره، چیکار میخای بکنی، برنامه مالیت چیه؟ و ... همه اینا رو باید رصد کنی تا یه گام برداری. تو کار که حواست باید همزمان به چندین نفر و چندین ترد باشه که باهم برسن و مشکل دیپندنسی نداشته باشن. یه سری کار بزرگ که برای هرکدوم باید ۱۰۰ تا چیزو چک کنی. درگیریهای شخصی هم همه فرسایشی شده. مشکل خونه نرفتن تشدید شده، بابا و مامان دیگه تیکه میندازن. مشکوک شدن. اصلا دیگه خونه هم اون کمک همیشگی رو نمیکنه. مگر وقتی که مامان سرمو دست میکشه. من یا نمیتونم تصمیم بگیرم یا نمیتونم تصمیمات رو اجرایی کنم چون نمیشه خیلی تخت گاز جلو رفت تو این مسائل. بیزینسی نیستن.
و خوب ساختار تصمیمگیری من پذیرش سریع واقعیاته. من به چیزی که میبینم خیلی اعتقاد دارم. صد جور تعبیر بخای بکنی، چیزی که میبینی چیزیه که شده. نه چیزی که قرار بود بشه یا یه احتمال میون احتمالات. چیزی که جریان داره تصمیم نهاییه. اگر تصمیم نهایی نبود نشون داده نمیشد. وقتی حمید میگه هفته بعد امتحان دارم و کلا نمیاد یعنی نمیاد. از خونه کار میکنم و ... رو بنداز دور. چیزی که میبینی اینه که کسی تو شرکت نباشه نمیتونه کار کنه. چطور ممکنه یه احتمالی باشه که اون فرد از خونه کار کنه و مفید باشه. بله میشه از تو بیمارستان هم کار کرد ولی ایا واقعا اجرا میشه. همین تو همه مسائل هست. و خوب چیزهایی که من میشنوم و میبینم و توصیههایی که به من میشه همه از جنس آیندست و بعضا تناقض دارن با چیزیکه میبینم. و خوب ذهن من میتونه انقدی عمل بکنه که به احتمالات جذاب دل نبنده و خوش خیال نباشه و این منو اذیت میکنه. ایکاش کمی فقط کمی سادهتر و احمقتر و بیخیالتر بودم. این حجم از پیچیدگی در مواجه با هر مسالهای انرژی میخاد و در یک چنین روزهایی مغزت میپوکه. چقدر میشه یه مغز رو در استیت فول پرفورمنس نگه داشت؟
حالا این وضع ورودیهای تابع منه؟ فک میکنید خروجی این تابع چیه؟ کی به کی خروجی میده؟ ثابت خروجیها؟ متغیره؟ دغدغه تکراری هم داره؟ شیوه اجرای من چیه؟
خودمم نمیدونم.
انتظار همچین روزهایی رو داشتم، اما ورود بهش نشون میده یه سر و گردن بالاتر نیستم. هم قدیم با مشکلات. پنجه در پنجه. یکم باید بیشتر به خودم بیام. فقط این نشه که بشم یه آدمی که فقط شعار میده خودش عمل نمیکنه.
و تلخی گذشتن از این برهه حجم دادههای ریز و کلانیه که باید به عنوان یه آدم برونگرا تو خودم ذخیره کنم و نگم. باز خوبه اینجا هست کسی خبر نداره میشه یکم خالی شد. اما اگر در هر دقیقه به اندازه ۵ تا حجم این پست داده به ذهنت بیاد و مرور بشه و به تصمیمی نرسی یا ساعتها به یه مساله فکر کنی و هیچ پیشرفتی نداشته باشی اونوقته که میفهمی چقدر حجم دادههایی که باید دستهبندی و ذخیره بشن زیاده. عذاب آور شده.
من مسائلی که تصمیمگیریش فقط دست خودت نیست مثل سرمایهگذاری رو تونستم پشت سربگذارم. اما ترکیب چندتایی مسائلی ازین دست + مسائلی که فقط خودت باید درمودرش تصمیم بگیری و جز تصمیم و نگرش تو چیزی توش مهم نیست باعث میشه آدم ترک بخوره. از ریز ریز ریز ریز که منتظر دیتاهای ریز هستی تا یه تصمیم کلان بگیری یهو بری کلان کلان کلان کلان که هیچ دیتای ریزی روت تاثیر نذاره و یهو تصمیم بگیری و بعد شیرجه بزنی اون بالا دوباره بری تو جزء جزء جزء جزء.
دمم گرمه. تجربه منو تو این سن بعید میدونم نفرات خیلی زیادی داشته باشن. ولی به خودم بود حاضر بودم این تجربه رو نداشته باشم و کمی هم معمولی بگذرونم زندگی رو. جذابه الان ولی آسوده نیست. آسایش بعضا نیازه.
پ.ن: حبیب دمت گرم که هستی. نبودی من اینقدر نمینوشتم. اینقدر نمینوشتم چیزی ازم نمیموند. میموندا ولی سنگی و سخت. همون چیزی که ازش میترسم و اژدهای درون همش داره میگه بیخیال این بازیا بیا پیش خودم :))