مقایسه
من مدتیه فکر میکنم که عوض شدم. در اینکه عوض شدم هم شکی نیست. حالا سوال اینه که عوض شدن چیز بدیه؟ طبیعتا نه. یعنی من خودم نسبت به 2 سال قبل نزدیک به 179 درجه تغییر کردم. بحثم تغییرات چندماهه هست. اما حس میکنم این تغییرات کنترلشده نبوده. حالا شاید اصلا خوب بوده. و من دارم بیخود در برابرش مقاومت میکنم. یا اینکه نه، به درستی دارم جلوشو میگیرم.
هرچی که هست بخش منطقی و مسلط من داره پدر بخش احساسی رو در میاره که بیا، ببین چه گندی به ما زدی. و خوب سمت احساسی هم طبیعتا میگه چی میگی. تو ۲۵ سال مارو سرویس کردی مگه ما حرف زدیم. و منم این وسط نمیتونم داوری کنم.
حالا تو تمام این درگیریا و بحثا که من واقعا نمیدونم کدومشون چقدر راس میگه، یه اتفاقی در حد قتل خاشقچی بوجود اومد. همه نقشههارو ریخت بهم. انقدری زشت هست که جز با نوشتن نتونم فراموشش کنم، اما انقدری زشت هست که نشه حتی بهش اشاره کرد. اما همه چی ریشه در مقایسه داره.
مقایسه یعنی چی؟ منظورم طبیعتا این توع از مقایسه نیست که یک نفر با یک نفر یا یک شی با یک شی رو مقایسه کنی. من اصلا ازین لوس بازیا ندارم. چون پدرم ۲۵ ساله هر روز تو خونه میگه که مقایسه نکنید، مقایسه نکنید. اما خوب مقایسه یعنی سنجیدن دو مفهوم یا دو «چیز» باهم. اینم اضافه کنم که مقایسه کار بخش منطق آدمه. چون از جنس سنجیدنه. اما اولین باریه که احساس من یه مقایسه انجام داده. یه مقایسه فاجعه بار. و جالب اینجاست که من بعد از اون مقایسه برای ۳ ثانیه به شیطانیترین استیت خودم در زندگی رسیدم و یه حس خوب بهم دس داد اما بعدش تا همین لحظه حالم از خودم بهم میخوره. و خوب شد که این شد. چون من نهایت بین منطق و احساس، آدم منطقم. البته تو تصمیمگیری و اجرای زندگی. نه برای لحظه لحظههاش. احساس من خیلی خیلی خیلی چموش شده و کارش این شده که حرکت بزنه بعد بخش منطقیم کلی کلنجار با خودش بره که من این نبودم من این نیستم من نباید این باشم.
من سر این میگم که بخش منطقیم هی باید بیاد کلنجار بره چون صفتهایی از من در چند ماه اخیر لطمه خورده که منو با اون معرفی میکردن: «صبر» و «ثبات قدم» و یه چیز دیگه که نمیشه گفت.
من اینارو از دست دادم و دچار خوداتهامی سنگینم.
و خوب من وسط کار هم هستم. ایکاش یه کارمند ساده ساده ساده ساده ساده بودم. انقدری ساده که سالهای سال یه کار ثابت رو انجام میدادم. نه اینکه بیشینم اینهمه فکر کنم که کار چطور جلو بره. چون الان حساسترین برهه کاره. نابودترین زمان ممکن برای عدم تمرکز.
یادش بخیر، منو ممد همیشه میگفتیم که حالا که فلان موضوع اوکی شد، منتظر یه «ب...ایی» باشیم که بزودی فرا میرسه. دقیقا همینه. اما قشنگ غول مرحله آخر شده. اینو بگذرونم - که حس میکنم میگذرونم- واقعا دیگه رویایی میشه. خیلی دمم گرمه. اما اگه نشه رسواییش جمع کردنی نیست. و من یه مدت خیلی خوبی وقت میزارم که ازین بترسم. و واقعا این مرتضاست؟ من اصلا میترسیدم؟ اونم این همه مدت؟ چه شده رو نمیدونم. من تغییرات داشتم اما همش کنترل شده بود. این سگ مصب رو نه دوس دارم نه کنترل روش. البته که یه چند روزیه یه کنترلایی کردم. اما خوب سگ مصب احساس به جاهایی وصله که خیلی حساسه. خیلی. خیلی زیاد. خیلی هم مظلوم نماست. پوپولیست محض. نمیشه کاریش کرد. میشهها. وقت میخاد. نداااااااااارم.
ایکاش ای دی اچ دی من فیزیکمو تحت تاثیر قرار نمیداد. روحمو یا احساسمو تحت تاثیر قرار میداد. خیلی لش، خیلی آروم، ترسو، محافظهکار، نابلد، احمق و عجوله.
و قربون مادربزگ عزیزم برم که همیشه میگفت:
کجه شونی ته بوردَن در نبونا
د تا چش ته ره هارشه سر نبونا
د تا چش وسه که چهار بئی بو
د تا خفته د تا ویشار بئی بو
هی گمه ول هاکن هرچی خانه بَوه. ای گمه نا، مگه اونتا یا اون اَتای سر اونجوری نیه؟ پس چیسه افسوسی ور شونی. نَمّه واقعا.
این سورسه وسه. بل اینتا جدیده بخرینم. ویشتر نویسمه.