انتخاب
عکس زیر رو با کپشن «انتخاب» به مجموعه عکس «ریرا» اضافه کردم.
تو زندگیم وقتی در معرض انتخاب بودم، معمولا تصمیمی گرفتم که بعدش افسوس نخوردم. مساله من اینه که الان درگیر انتخاب نیستم تو مسائلم.
نه تو کار، نه تو درس، نه تو خانواده، نه زندگی شخصی
همشون به استیتی رسیدن که نمیشه انتخاب کرد توشون. فقط باید کنار اومد و به قول خودم «به زمان باید فرصت داد»
به جرات میگم اگه قرار باشه یه جمله با خودم بردارم و بر اساسش زندگی کنم همین جملست. به زمان باید فرصت داد.
اما خوب وقتی که مساله انتخاب باشه این مفهوم داره. وقتی نباشه و ندونی که مساله چیه، این جمله شاید بیشتر ضربه بزنه.
آخرین تحلیل من از استیت فعلیم «خستگی+ترس+سرخوردگی» که ربطی به انتخاب ندارن اینا.
پ.ن: یه جمله از وبلاگ قبلیم هست که میگه «پ.ن 2: هر موقع برای کشیدن زیر همهچی هیچ برنامهای نداشتید مطمئنا بدونید که شکست خوردید» و خوب میتونم بفهمم که الان هرگز به اندازه قبل منطقی نیستم. گرچه الانم میپذیرم این جمله رو ولی یه چیزی از درونم میگه نههه. به زندگی اینجوری نگاه نکن. و خوب بعد من و منطقم ازش میپرسیم که خوب ندای درون، چطور نگاه کنیم؟ و اونم میگه حالا بریم جلو. منم بهش میگم تو لیان هم قرار شد حالا بریم جلو تهش دیدی که چی شد.
پ.ن2: یعنی مغزم نابوده ها. خودم پستامو میبینم خندم میگیره. چه خبرتونه؟ چههه خبرتوووونه؟ :))) اما خوب چه میکنه نوشتن. واقعا مکتوب کردن هرچیزی باعث میشه ذهنت ازون چیز کمی خالی بشه. و چقدر نوشتن خوبه. خوشحالم که خاطرات نوشتنم مجدد با قدرت زیاد و کامل شروع میشه. وبلاگمم راه میندازم. بیشتر مینویسم.
پ.ن3: ازونجایی که برونگرا و رک هستم بگم که من نباید چیزی رو میدیدم و دیدم. اما من فقط یه چیز رو ندیدم. دو تا چیز دیدم. یکیش منو سرویس کرد. یکیش درست در عکسش منو امیدوارم. البته اونی که سرویس کرد قشنگ ریشهای بود. اما خوب ایکاش اون یکی رو نمیدیدم که راحتتر با همه این دلمشغولیا کنار میومدم.
پ.ن4: اگه همه این تشویشها و دلمشغولیا همون چیزایی باشه که سالها من ملتو به خاطرش سرزنش میکردم چی؟ وای وای وای وای. دراونصورت خوشحالم که با کسی فعلا درموردشون صحبت نکردم. منو میبردن بیمارستان روانی قطعا :)))
پ.ن 5: چرا جلو سارا اینقدر من به فنا بودم. مطمئنم خبردار شده. امیدوارم بدون دیدنم بره. والا قطعا مجبورم بهش دروغ بگم. سارا رو همیشه دوس داشتم. نمیخام به کسایی که دوستشون دارم دروغ بگم. امیدوارم مجبور نشم. ولی قشنگ اونجا بود که در کمال خوداتهامی، یکم دلم برای خودم سوخت.
پ.ن 6: یاد غروب جمعه معروف سوم دبستان تو رشکلا بعد اتمام مشق حدود ساعت 4 افتادم. زندگی هیچ چیز جذابی برام نداشت. هیچ چیزی انتظار منو نمیکشید. هیچ وسیله بازی و شادی و ... نبود. یعنی سکون سکون سکون سکون. اونم برای یه بیش فعال. تو اون سن با خودم گفتم میرم و یه چیز جذاب پیدا میکنم. نمیتونم بشینم و غصه بخورم که. تقدیر من اینه. باید باهاش کنار بیام. من میخام اون مرتضی بشم. چی شدم واقعا؟ چرا خوب؟
پ.ن7: ارزشهای یه آدم قاعدتا باهم تناقض ندارن. اگه داشته باشن که خاک بر سر اون آدم. من قطعا اینقدری فاخر هستم که این مشکلو نداشته باشم. و گیرم الان اینه که سیاوش میگه «دلم پیش دلت مونده تو زندون رفاقت...» اینو به چند نفر باید بگم. از نزدیکترین رفقام تا دورترین دشمنانم. به همتون باید بگم دلم پیش دلتون مونده تو زندون رفاقت...